• پنج شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - 2024 April 18
کد خبر: 411004
تاریخ انتشار: پنج شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷ ۰۹:۵۷
دسته: حکایت
پرینت
ایمیل

چند حکایت از گلستان سعدی

 


حکایت از گلستان سعدی,حکایت سعدی,حکایت های زیبا از گلستان سعد

حکایت های کوتاه از سعدی

 

حکایت های زیبا از گلستان سعدی
حکایت اول:

حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر، هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

 

حکایت دوم
یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هر وقت که خدای را فراموش می‌کنم.
هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند

حکایت سوم:
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان

 

 

 

 

 


منبع: http://www.beytoote.com/fun/allegory/anecdote02-saadi-golestan.html
بازدید: 728




Scroll to Top