حکایت از فرخی سیستانی
فرخی از سیستان بود پسر جولوغ غلام امیر خلف بانو.
طبعی بغایت نیکو داشت و شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی
و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان
و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی.
او را تمام بودی.
اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود.
فرخی بی برگ ماند.
و در سیستان کسی دیگر نبود مگر امراء ایشان.
فرخی قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود.
دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست.
فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد. باشد که اصابتی یابد.
حکایت درباره زندگی فرخی سیستانی
تا خبر کردند او را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست. قصیدهای بگفت و عزیمت آن جانب کرد.
با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلهٔ تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیدهایست و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است.
پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد.
و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کرهای در دنبال و هر سال برفتی و کرگان داغ فرمودی
و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد.
فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیدهای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد.
خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه. فرخی را سگزیی دید بی اندام جبهای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزیوار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم!
هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود.
بر سبیل امتحان گفت:
امیر به داغگاه است و من میروم پیش او و تو را با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همینوشند و عشرت همیکنند و به درگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد. قصیدهای گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم.
فرخی آن شب برفت و قصیدهای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجههای دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مروارید گون و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندر او از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هر کجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزهها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمهها با بانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سال خورده استوار
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شاد خوار و کامران و کامکار
هر که را اندر کمند شست بازی در فکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرو نشده بود. جملهٔ کارها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت:
ای خداوند تو را شاعری آوردهام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است.
و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که
با کاروان حله برفتم ز سیستان
چون تمام برخواند امیر شعر شناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود.
عمید اسعد گفت:
ای خداوند باش تا بهتر بینی.
پس فرخی خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند.
امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت:
هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر تو را باشد.
فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت. آخر الامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد.
کرگان در آن رباط شدند. فرخی بغایت مانده شده بود. در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی. کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند.
حکایت فرخی سیستانی و امیر چغانی
امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت:
مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید.
مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده. بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی.
و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت.
پس به خدمت سلطان یمین الدوله محمود رفت و چون سلطان محمود او را متجمل دید به همان چشم در او نگریست و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی و السلام.
حکایت فرخی سیستانی به زبان امروزی
فرخی سیستانی، شاعر و موسیقیدان بزرگ ایرانی، در سیستان به دنیا آمد. او از خانوادهای فقیر بود، اما استعدادی ذاتی در شعر و موسیقی داشت. مدتی نزد یکی از دهقانان سیستان به کار مشغول شد. دهقان هر سال به او مقداری غله و پول میداد.
فرخی تصمیم گرفت ازدواج کند. همسرش از خانوادهای مرفه بود و خرج زندگی آنها بیشتر شد. فرخی مجبور شد به دهقان مراجعه کند و از او بخواهد که مقدار غله و پولش را افزایش دهد. دهقان قبول کرد که مقدار غله فرخی را افزایش دهد، اما این مقدار هم برای او کافی نبود.
فرخی نامه ای به دهقان نوشت و به او گفت که خرج زندگیاش بیشتر شده است و از او خواست که مقدار غله و پولش را افزایش دهد. دهقان در پشت نامه نوشت که این مقدار از تو دریغ نیست، اما بیشتر از این هم نمیتوانم بدهم.
فرخی وقتی این را شنید، ناامید شد و از کسانی که از سیستان خارج میشدند، میپرسید که آیا حامیای در اطراف و اکناف عالم پیدا میشود که بتواند به او کمک کند.
بالاخره، به او خبر رسید که امیر ابوالمظفر چغانی، از شعر و موسیقی حمایت میکند و به شاعران و موسیقیدانان صله و جایزه میدهد. فرخی قصیدهای برای او نوشت و به سمت چغانیان حرکت کرد.
او با کاروانی از حلههای زیبا از سیستان خارج شد. این قصیده در وصف شعر و مدح خود بود و بسیار زیبا و بینظیر بود.
وقتی به چغانیان رسید، امیر در داغگاه بود. داغگاه محلی بود که در آن اسبها را علامتگذاری میکردند. امیر چغانی هجده هزار مادیان داشت که هر کدام یک کره هم داشتند. او هر سال به داغگاه میرفت و کرگانها را علامتگذاری میکرد.
عمید اسعد، کدخدای امیر، در داغگاه بود و برای رفتن به پی امیر آماده میشد.
فرخی به نزد عمید اسعد رفت و قصیدهای برای او خواند و شعر امیر را هم به او نشان داد.
عمید اسعد مردی فاضل و شاعردوست بود. او شعر فرخی را بسیار زیبا و استادانه دید. اما وقتی فرخی را دید، تعجب کرد. فرخی مردی سگزی (نام کوهی است از سیستان ) بود و لباسهای ساده و نامتناسبی پوشیده بود. او نمیتوانست باور کند که این شعر از این مرد سگزی آمده است.
برای اینکه او را امتحان کند عمید اسعد، کدخدای امیر، به فرخی گفت:
"امیر به داغگاه است. من میروم پیش او و تو را هم با خودم میبرم. داغگاه جایی بسیار زیباست. سبزهها و درختان آن آنقدر زیاد است که انگار در دنیایی دیگر هستی. خیمهها و چراغها آنقدر زیاد هستند که شبیه آسمان پر از ستاره میشوند. در داغگاه، همه در حال شادی و خوشگذرانی هستند. امیر هم آنجاست و در حال داغ کردن اسبها است. او شراب مینوشد و اسبها را به کسانی که در مسابقات پیروز میشوند هدیه میدهد.
برای اینکه بتوانی نزد امیر بروی، باید یک قصیده در وصف داغگاه بخوانی. قصیدهای بنویس که شایسته این زمان و مکان باشد."
فرخی آن شب به خانه رفت و تا صبح مشغول نوشتن قصیده شد. صبح روز بعد، قصیدهاش را برای عمید اسعد خواند.
وقتی عمید اسعد قصیده فرخی را شنید، از تعجب خشکش زد. او هرگز چنین شعر زیبایی نشنیده بود.
او تمام کارهایش را رها کرد و فرخی را بلند کرد و جلوی امیر برد. او به امیر گفت:
"ای امیر، من شاعری را برایت آوردهام که تا حالا مثلش را ندیدهام. او این قصیده را در وصف داغگاه نوشته است. لطفاً او را بپذیر."
امیر از شنیدن این حرف خوشحال شد. او فرخی را به حضور پذیرفت و از او خواست که قصیدهاش را دوباره بخواند. بعد از اینکه فرخیکمی آرام شد، بلند شد و با صدایی زیبا این قصیده را خواند:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
امیر که خودش شاعر بود و از شعر خوب سر در میآورد، از شنیدن این قصیده بسیار شگفتزده شد. او از فرخی تعریف و تمجید کرد و گفت که او شاعری بزرگ است.
عمید اسعد به امیر گفت:
"ای امیر، صبر کنید تا بهتر ببینید."
پس فرخی ساکت شد و صبر کرد تا امیر کاملاً مست شد. سپس بلند شد و قصیده داغگاه را خواند. امیر از شنیدن این قصیده بسیار شگفتزده شد. سپس به فرخی گفت:
"من هزار کره اسب سفید برایت آوردهام. آنها اسبهای پرسرعت و چابک هستند. تو مردی سگزی و عیار هستی. هر چقدر میتوانی بگیر، مال تو هستند."
فرخی که از شراب مست شده بود، بیرون آمد و دستار خود را از سر برداشت. او خود را در میان اسبها انداخته و یک گله از آنها را به آن سوی دشت برد. او بسیار دوید، اما نتوانست حتی یک کره را بگیرد. در نهایت، یک رباط ویران در کنار اردوگاه ظاهر شد. کرگانها در آن رباط جمع شدند. فرخی بسیار خسته شده بود. او در دهلیز رباط دستار خود را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.
کرگان ها را شمردند و تعداد آنها چهل و دو سر بود. آنها نزد امیر رفتند و ماجرا را به او گفتند.
امیر بسیار خنده دار و گفت:
"او مردی خوشاقبال است. کار او بالا خواهد رفت. او و کرگانها را نگاه میکند و وقتی او بیدار شد، مرا بیدار کنید."
خدمتکاران دستور شاه را اجرا کردند. روز بعد، با طلوع آفتاب، فرخی از خواب بیدار شد. امیر خودش از خواب بیدار شده بود و نماز خوانده بود. او فرخی را پذیرفت و او را نوازش کرد. کرگان ها را به او سپرد. امیر به فرخی اسبی با زین و برگ ویژه، دو خیمه، سه استر، پنج سر برده و لباسهای پوشیدنی و گستردنی داد.
کار فرخی در خدمت امیر بالا رفت و او زندگی مجللی را آغاز کرد.
سپس به خدمت سلطان یمینالدوله محمود رفت. وقتی سلطان محمود او را با لباسهای مجلل دید، به او احترام گذاشت. کار فرخی به جایی رسید که تا بیست غلام با کمربندهای نقرهای پشت سر او سوار میشدند.